
دستاشو مشت کـرده بود…
پرسـیدم توی مشتت چـیه؟!
گفت : خودتـ نگـاه کن
دستاشو گرفتم و آروم باز کردم…
توی دستاش چیزی نبود!!!
گفتم : چیزی نیست کـه…!
دستامــو که توی دستاش بود فشـــرد و گفت:
نبــود…ولی “حــالا هست”!
دستام گرم شد و اون لبخند زد… 
نظرات شما عزیزان:
مهسا 
ساعت10:58---30 بهمن 1392
سلام خوبی ؟وبلاگ زیبا و خوبی داری من خوشم اومد از وبلاگت برای همین شما را به دایرکتوری بزرگ وبلاگ نویسان ایران دعوت می کنم بیا وبلاگت را اینجا ثبت کن تا وبلاگ نویسان دیگر نیز به شما سر بزنند.
:: برچسبها:
عاشقانه,
|